یه خانوم یه گربه یی داشت که شده بود هووی شوهرش
آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه،
یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.
وقتی خونه میرسه
میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه
این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه،
اما نتیجه ای نمیگیره..
یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین.
بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . .
خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون
یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره.
مرده میپرسه: " اون گربه کره خر خونس؟ "
زنش می گه آره.
مرده میگه گوشی رو بده بهش،
من گم شدم !!!
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه
نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچکسی را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن …
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.
نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز
گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند …
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی …
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!…
این داستان طنز نیست ولی خیلی جالبه برای همین گذاشتمش.امیدوارم خوشتون بیاد
وقتی سارا دخترک هشت سالهای
بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که
برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی
کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را
بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه میتواند پسرمان
را نجات دهد
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش
را در آورد. قلک را شکست، سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج
دلار!
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به
داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی
داروساز سرش شلوغتر از آن بودکه متوجه بچهای هشت ساله شود
دخترک
پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره
حوصله سارا سر رفت و سکهها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.....
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه میخواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!
دخترک
توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط
معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.
چشمان
دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول
ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا میتوانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟
دخترک
پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه
جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت
پس
از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه
واقعی بود. میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلا